به نام خدا
من عقیده ای دارم که هر سال روز عاشورا باید میهمان امام حسین علیه السلام باشم .
جریانات جالبی هم در این باره دارم:
1-با دوستم علی آقا رفته بودیم قم دیدن دسته های عزادار.
جریان را به او گفتم .
گفت از کجا که به ما غذا برسد ؟ چون هیئت ها برای افراد خودشان غذا درست می کنند .
از یک مسجد که ناهار می دادند گذشتیم . هم ناشناس بودند و هم خیلی شلوغ بود و از همه مهمتر این که این علی آقای ما خیلی کم رو و اهل تعارف و رودربایستی بود.
به یک هیئت آشنا رسیدیم هم تازه نوبت حرکتشان بود و شاید تا ساعت دو یا سه بعد از ظهر بر می گشتند و هم آن ها متوجه ما نشدند.
کم کم علی آقا داشت با زمزمه های ماءیوس کننده خودش من را هم مثلا تحت تاثیر قرار می داد . اما من با تجربه سال های گذشته و مهمتر از این ؛ با عقیده به این که حتما روز عاشورا میهمان حضرت هستم به راهم ادامه دادم.
از حرم دور شده بودیم و در جهت مخالف حرم در حرکت بودیم .
خیابان خلوت شده بود و از هیئت های عزاداری هم خبری نبود .
پرچم عزای حسین بر سر در یک مسجد دیده شد.
یک نفر هم در مسجد ایستاده بود و مثل این که منتظر کسی باشد، به ما که رسید ؛ تعارف کرد: بفرمائید . مجلس حسینی است .
ما هم که منتظر چنین لحظه ای بودیم ، بدون تعارف و من من کردن های معمول ، وارد مسجد شدیم .
مسجد خیلی در هم ریخته بود .
معلوم بود که هیئت تازه غذا خورده و رفته و هنوز فرصت نکرده بودند سفره و ظرف ها و چیز های دیگر را جمع کنند.
دو تا غذا برای من و علی آقا آوردند و ما مشغول خوردن غذا شدیم .
من با اشاره به دوستم گفتم که : بالاخره به حرف من رسیدی ؟
در حال غذا خوردن بودیم که دو سه نفر وارد مسجد شدند و طبق معمول منتظر غذا که همان آقائی که برای ما دو غذا سفارش داده بود به آن ها گفت : شرمنده . فقط دو تا غذا مانده بود که به این دو تا آقایان دادم .
....ومن به علی آقا نگاه معنی دار دیگری کردم که یعنی ...دیدی این دو تا غذا را حضرت برای ما دو تا نگه داشته بود؟
یا حسین.
با سلام به شما عاشقان حسین .
صادق
بازدید دیروز: 9 کل بازدید :121172
قصه های واقعی
خاطرات محرم
در باره این وبلاگ
وبلاگ و وبلاگ نویسی
با محققان
آرزوها
کلمات طلائی
پاییز 1386
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385