به نام خدا
در ژاپن هیچ نا بینایی به مشکل بر نخواهد خورد زیرا:
حق تقدم در مسیر هایی که چراغ چشمک زن قرمز دارد با عابر پیاده است.
در پیاده رو ها ، جایی که به خیابان منتهی می شود یا به تقاطع می رسد؛ روی زمین ، نقاط برجسته دایره مانند وجود دارد که با اشاره پا روی آن ها ، مسیر ، معلوم می شود .
در ادارات یا مراکز خرید، شماره طبقات آسانسورها ، با نقاط برجسته خط بریل، مشخص شده است .
حتی در فرودگاه ؛ دیدم مسیر نقطه چین برجسته تا مقابل باجه اطلاعات آمده و همان نقاط، به طرف راست پیچیده درست مقابل پنجره اطلاعات؛ که طبیعی است وقتی مسئول باجه چشمش به یک نا بینا بیفتد، او را راهنمایی خواهد کرد.
مسیر های اتو بوس و مترو نیز همین گونه .
بینایان ناوارد
برای افراد ناوارد مثل ما، رنگ مسیر ها فرق می کند .
در راهرو های زیر زمینی مترو که گاه تا سه طبقه زیر زمین پائین میرود ؛ و خروجی های متعدد و مسیر های فراوان ممکن است طرف را به اشتباه بیاندازد، با رنگ های مختلف ، ورودی ها و خروجی ها و مسیرها ، مشخص شده است .
حتی در خیابان های فرعی که ممکن است طرف مشغول خرید یا حواسش به چیزی پرت شده باشد؛ نزدیک تقاطع ها ، رنگ خیابان قرمز می شود و مسیر پیاده رو با رنگ سبز، و نقش دو عدد پا ، که مسیر عابر پیاده را بفهماند کشیده شده است.
این تغییر رنگ ها ، در بساری از جا ها دیده می شود . برای معلولین نیز ، هم با عکس ویلچر ، هم با شیب ملایم جاده برای عبور ویلچر ، و هم با علایم راهنمایی دیگر ، امکان آسان عبور و مرور ، برای آنان فراهم شده است .
از همه این ها مهمتر، فرهنگ حاکم بر مردم است که اگر هیچ علامتی هم نباشد ،تحمل دیگران و رعایت حال آن ها ولو معلول و نا بینا هم نباشند چشمگیر است .
یک روز با یکی از ایرانی های عزیز ،در پیاده رو « ببخشید در مسیر ویژه عبور دوچرخه » ایستاده بودیم و با هم حرف می زدیم .
بعداز چند لحظه صدای سرفه مختصری شنیدم .
همین که به پشت سرم نگاه کردم ؛ دوچرخه سواری را دیدم که ایستاده و نوک یک پایش را به زمین گذاشته که نیفتد و با این که هم زنگ دارد و هم بوق ؛ به احترام ما که با هم حرف می زدیم و متوجه گرفتن مسیر او نبودیم ؛ هیچی
نگفته تا ما خودمان از مسیر او کنار رویم ؛ که با عذر خواهی فراوان ما و تعظیم سنتی ژاپنی او مواجه شدیم و با احترام از ما عبور کرد .
قضاوت با شما .
تشکر از پیام های شما .
سپاس از بازدید های شما.
با احترام : صادق
به نام خد ا و ند جان و خرد
متشکر از دیدار های شما و ممنون از نظر ندادن های شما.
این مقدمه کوتاه راحتما بخوانید:
حضرت علی علیه السلام در آخرین ساعت های زندگانی در این دنیا ضمن وصیت های بسیار ارزنده ای که به فرزندان و همه آزادی خواهان جهان داشتند ، فرمودند: الله الله فی القرآن لا یسبقنکم بالعمل به غیرکم ( خدارا خدارا در باره قرآن . مبادا دیگران در عمل به آن از شما پیشی گیرند.)
نکاتی که از ژاپن بیان می کنم خدای ناکرده برتری دادن دیگران بر خودمان نیست. واقعیتی است که مولا علی علیه السلام هزار و چهارصد سال قبل ، پیش بینی کرده بودند و چه به جا .
نکاتی که امروز می آورم شاید کمتر شنیده باشید ولی دوست دارم آن ها را با آیات و روایات ، تطببیق دهید و ببینید چگونه با فرمایش حضرت جور در می آید و باعث تاءسف ما مسلمانان می شود گه اسم اسلام را یدک می کشیم و از عمل مسلمانی جز آدابی چند خبری نیست . این شما و این بقیه خاطرات وگزارش سفر.
رفتگر بی رفتگر
در مدت دو هفته ای که در توکیو و یوکوهاما و اطراف بودم خبری از رفتگر نبود .
شاید همه مرخصی رفته بودند .
خیر برای خود من هم تعجب آور بود .
از جارو کشی خش خش یک خط در میان خیابان ها اثری دیده نمی شد .
هر کسی جلو منزل یا مغازه خود را تمیز می کرد و یک مورد هم آمدم عکس بگیرم که اجازه نداد ولی کار از کار گذشته بود ومن قبلا عکس را گرفته بودم .
شما بگوئید این جمله بسیار معروف « النظافه من الایمان » از ( بودا ) یا ( کنفوسیوس ) یا ( شینتو ) است یا از ( حضرت محمد صلی الله علیه وآله ؟؟؟؟؟)
پلاستیک های بزرگ توری با یک حلقه به دیوار در مکان های مخصوص ، متصل ؛ وهر روز نوبت یک نوع زباله .
یک روز کاغذ ، یک روز پلاستیک، یک روز شیشه و یک روز هم فاسد شدنی ها .
روزی که نوبت مثلا کاغذ است، کاغذ های دور ریختنی ، داخل پلاستیک های در بسته ، به این پلاستیک توری کوچه منتقل ، وزیپ آن بسته می شود و شب ، ماءموران شهرداری پلاستیک را برداشته و جای آن پلاستیک دیگر با رنگ دیگر که برای نوع دیگر دور ریختنی هاست ، به حلقه کوچه متصل می کنندومی روند . خدا نگه دار . صادق
به نام خدا
بدون شرح و مقدمه چینی !
دهه عاشورا خداوند توفیق داد به ژاپن رفتم .
سفر نامه مختصری هم نوشته ام که بخش هایی از آن را برای شما می آورم .
تحلیل های شما و نظرات خوب و سازنده شما می تواند این نوشته را پر بار تر کند.
......بالاخره ساعت پنج بعد از ظهر می رسد. من با یک سبد جایزه برای ایرانیان مقیم ژاپن ، با یک کیف و یک چمدان لباس و کتاب و یک هارد 600 گیگا بایتی با 140 هزار کتاب و مقاله و صوت و تصویر و... روانه فرودگاه مهر آباد و نماز جماعت در فرودگاه و ساعت 9 شب ، مطابق با دو و نیم بامداد به افق ژاپن ،حرکت .
یک مهماندار ژاپنی به نام ( سا. ج. کو ) در استخدام هواپیمائی جمهوری اسلامی بسیار پر تلاش دیده می شود .
توقف یک ساعت و نیم در فرودگاه بین المللی پکن درچین ، و احتیاط کردن این که به چینی ها تنه نخوریم که نشکنند!!
و بالاخره پس از 10 ساعت داخل هواپیما بودن ، ساعت یک بعد از ظهر به وقت توکیو و 7صبح به وقت ایران ، به فرودگاه توکیو وارد می شویم.
جناب سفیر و معاون فرهنگی سفارت ، تا راهرو خرطومی خروجی هواپیما به استقبال ما آمده اند .آخر دیپلمات ها می توانند از این کارها بکنند .
فرودگاهی زیبا، تمیز ، آرام ، و مدرن به نظر می رسد.
گذر نامه ما با بارکد سیزده رقمی ، وارد کامپیوتر می شود .
تمام مشخصات من که در سفارت ژاپن در ایران پر شده در مونیتور دیده می شود .
با یک کلید کی بورد، مشخصات در کامپیوتر فرودگاه ضبط ، یا اگر قبلا فرستاده شده،چک و "اوکی" و (save ) و یک نگاه مختصر به قیافه این جانب و یک لبخند تایید و احترام آمیز و یک مهر ورود . همین .
بچه های ما در ایران گفته بودند که ژاپن (end) الکترونیک است .این نمونه اولش بود.
وسایل این جانب هم بدون تفتیش یا زیر دستگاه رفتن ، در یک گاری دستی خدمات فرودگاهی قرار گرفته و روی تسمه های آلومینیومی آرام و افقی می ایستم تا بدون زحمت راه رفتن ، به آن سوی سالن و در خروج برسیم . البته با توصیه جناب سفیر ، سمت چپ این نوار می ایستیم ، تا کسانی که عجله دارند و هم با نوار و هم با سرعت قدم هایشان حرکت می کنند ، از کارشان نمانند.
ناگفته نماند ژاپن هم مثل انگلستان و پاکستان از سمت چپ رانندگی می کنند.
نمونه دوم هم پس از سوار شدن به ماشین، در آغاز بزرگ راهی که طی80 کیلومتر به توکیو می رسد، در باجه کسی را ندیدیم.
صدایی از یک بلند گوی کوچک شنیدیم و اهرم مانع عبور بالا رفت و ما وارد بزرگ راه شدیم .
از سفیر می پرسم چی شد؟ و ایشان می گویند:
چشم الکترونیک باجه ، دستگاه کوچک سیگنال دار مارا درون ماشین پشت شیشه جلو چک کرد.
اعتبار ما از طریق اینترانت از بانک مرکزی استعلام شد.
با تاء یید بانک ، دستگاه باجه ، حق عبور از بزرگ راه را از حساب ما برداشت کرد .
این رقم، از حساب ما کسر شد .
به ما اجازه ورود داده شد و اهرم بالا رفت . همه این ها در عرض چند ثانیه انجام شد.
عجب !1
برای آسایش چه کار ها کرده اند اما برای آرامش چه طور؟
تا ادامه گزارش سفر ، و نظرات خوب شما ،خدا نگه دار .
صادق راستی
به نام خدا
شنیده اید که در جبهه گاهی عنایت می شد و بچه ها می گفتند این از « عنایات خفیه » یا « الطاف خفیه »
(لطف های پنهانی) پروردگار بود.
آن روز با یک ماشین پژوی قدیمی 405 و سفیددوست قالی فروشم آقای حاج مجمد ش ف به جبهه رفته بودیم .(1)
شب بچه های جهاد یا همان سنگر سازان بی سنگر قدری از خاکریز را زده بودند و بقیه خاکریز ، کپه کپه مانده بود و هوا روشن شده بود .
بین عملیات بیت المقدس بود نمی دانم چندمی اش .( تا فتح خرمشهر چند رشته عملیات به نام بیت المقدس انجام گرفت ).
دوست من هی رفت جلو و هی رفت جلو تا این که بین کپه های خاک دیگر نمی شد جلو رفت .
ماشین براق سفیدش را لای همان خاک ها پارک کرد و ما پیاده شدیم و آمدیم قدری عقب تر تا بچه هار ا ببینیم .
باز بارش خمپاره شروع شد .
نمی دانم این صدام معدوم چه قدر مهمات داشت ؟؟
بچه ها چشمشان به ماشین بدون گل مالی ( استتار شده ) ما افتاد .
گفتند ماشین تان بد جائی است در دید و تیر دشمن است آن را بیاورید عقب .
من کنار یک تانکر آب ایستاده و می خواستم آب بخورم .آه چه آب های ولرم و دلشوره زائی؟ نه نا شکری نمی کنم همه جا آسمان همین رنگ نبود . خیلی جاها هم آب یخ بود .
یکی از فرماندهان گفت: خوب است شما بر گردید . موقعیت خیلی مناسب نیست.
دوستم گفت بیائید سوار شویم و برویم .
من به شوخی به او گفتم : تو بمیری !1 خودت تنها برو و ماشین را بیاور این جا که اگر هم خطری پیش آمد برای یک نفر باشد.(2)
دوستم ماشین را که حدود ده قدم از جای خود دور کرد که نا گهان یک خمپاره خورد درست همان جائی که او پارک کرده بود .
با صدای خمپاره و گرد و خاکش ما هم آماده پریدن توی ماشین شدیم و وقتی رسید ، بچه ها گفتند: این هم از الطاف خفیه پروردگار بود ومن گفتم :« الطاف جلیه » (لطف های آشکار) و بلافاصله حرکت کردیم .
در ماشین به دوستم گفتم : بیچاره ها کلی گرا بندی کرده بودند که ماشین را پودر کنند و تو نقشه آن هارا برهم زدی .
تا حدود سی کیلو متر به طرف اهواز هم خمپاره ها و توپ های آنان می آمد که این هم جریان دیگری دارد و باشد برای بعد ان شاءالله .
باز هم از شما که این ها را می خوانید متشکرم .
صادق
---------------------
1-از این دوستم خیلی خاطرات جالب جنگی دارم .اگر اجازه داد می نویسم.
2- به من ایراد نگیرید مگر شهادت خطر است که این چنین گفتی؟ قصه واقعی یعنی همین . هر چه اتفاق افتاد همین طور بود.
به نام خدا
داستان دوم
یکی از دوستان را که تا آن روز به جبهه نرفته بود ، بردیم جبهه.
بعد از ظهر بود .
صبح ها ما روی عراقی ها دید داشتیم و بعد از ظهر ها آن ها.
یک خاکریز که مال عراقی ها بود (قبل از فتح خرمشهر ) و تازگی دراختیار ما قرار گرفته بود ، از سمت چپ جاده اهواز خرمشهر ، تا لب جاده اسفالت امتداد داشت .
من ضمن توضیح وضع منطقه و تشریح مسائل جبهه برای دوست تازه واردم، با او قدم می زدم و سیم های موشک هدایت شونده « تاو » را برای بند تسبیح جمع می کردم.
ناگهان سوت یک خمپاره به گوش رسید.
کسانی که جبهه رفته یا سربازی خدمت کرده اند می دانند که صدای توپ یا خمپاره قبل از اصابت ؛ به صورت یک صفیر ممتد به گوش می رسد .
بلا فاصله بازوی دوستم را محکم گرفتم و او را به طرف همان خاکریزی که کنار ما بود کشاندم و دو تا ئی روی خاکریز دراز کشیدیم و دست ها پشت گردن.
خمپاره بدون یاالله و بدون بسم الله آن طرف خاکریز ما به زمین خورد و منفجر شد.
گرد و خاک زیادی اطراف ما پراکنده شد.
دوستم که گوئی از یک حالت شوک تازه بیدار شده باشد ، با تعجب از من پرسید : این دیگه چی بود ؟.
من گفتم : پذیرائی مقدماتی .
خوب حالا که موضع مارا شناسائی کرده اند، باید جا عوض کنیم .
با دوستم سریع به آن طرف خاکریز رفتیم درست همان جائی که چند لحظه پیش، خمپاره ؛ آن جا به زمین خورده بود .
چشمتان روز خوش ببیند خمپاره دومی این بار همان جائی خورد که ما چند لحظه پیش آن جا بودیم .آن طرف خاکریز .
دوستم گفت از کجا فهمیدی ؟
گفتم لطف خدا و تجربه جبهه.
مثل این که از ما دست بردار نبودند.
آخر فقط ما دوتا آن جا بیرون بودیم .
بچه ها از سنگر ها سرک کشیدند و چشمشان به ما دو تا افتاد .
از ما خواستند که به سنگر هایشان برویم .
دوستم این طرف خیابان وارد یک سنگر شد و من با اشاره رزمنده ای که مرا به سنگرش آن طرف خیابان دعوت می کرد، متوجه او شدم .
دست هایم را در نقش کسی که تفنگ در دست دارد و می خواهد به صورت تهاجمی جلو برود ، به تفنگ خیالی چسباندم و خود را قدری خم کرده و با شمارش هزار ویک ، هزار و دو، هزارو.... که به سنگر رسیدم و شیرجه مانند به درون سنگر پریدم .
سنگر یک پیچ به سمت راست می خورد .
سریع به راست پیچیدم و....بوووووومب .خمپاره درست خورد روی همین سنگری که در آن پریدم .
چند لحظه معلوم نشد چی شد.
چشمانم را باز کردم . سنگر پر گرد و خاک شده قدری تاریک می نمود .
پیرمردی به کیسه های شن سنگر تکیه داده بود .
سرش را قدری به سمت چپ گرداند که من به حالت نیمه نشسته و نیم خیز در آن قرار داشتم .
با آرامی به من گفت : نترسی ها . این ها مانند مگسی است که از جلو دماغ آدم رد بشه.
من با شوخی تلخ و قدری عصبی در حالی که سعی می کردم بر خودم مسلط شوم ؛ گفتم تو این جا چه می کنی؟
گفت: آمده ام ترکش سیب بخورم .( این رقم حرف زدن از اصطلاحات بچه های رزمنده بود) خوب تو برای چه آمده ای؟
من هم که قدری بیشتر به خودم مسلط شده بودم ، با لبخند و آرام به او گفتم : من هم آمده ام که ترکش پرتقال بخورم.
با خودم فکر می کردم که : اگر من یک ثانیه دیر تر توی سنگر پریده بودم چی می شد؟ ببخشید آن وقت دیگر توی سنگر نپریده بودم آن وقت خمپاره کمر من را دو شقه کرده بود .
خدا با این کار چه پیامی می خواست به من بدهد؟ و چرا آن وقت مرا نبرد؟ شما چه فکر می کنید؟
تا قصه واقعی بعدی ونظرات شما خدا نگه دار
دوست شما :صادق
بازدید دیروز: 9 کل بازدید :121173
قصه های واقعی
خاطرات محرم
در باره این وبلاگ
وبلاگ و وبلاگ نویسی
با محققان
آرزوها
کلمات طلائی
پاییز 1386
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385