به نام خدا
از این نوشته به بعد ، مطالب من با پا ورقی یا وبلاگیش با « پا وبلاگی » همراه خواهد بود .
هر جا عددی در نوشته بین« » آمد ، پا وبلاگی است و شما آخر همان صفحه وب ، آن را می توانید بخوانید . چون ممکن است کسی حوصله تفصیلات را نداشته باشد ( که امیدوارم پاوبلاگی ها هم متنوع و جالب باشند ) .
اما اصل مطلب:سه کلمه طلائی:
سه کلمه طلائی تقدیمتان می کنم اگر پیام ندادید لا اقل مرا دعا کنید.
1- طرح
تصور کنید نویسنده داستان هستید .«1»
می خواهید یک قصه بلند بسازید.«2»
اول چه می کنید؟
در ذهنتان از اول تا آخر یک ماجرای طولانی با شخصیت های فراوان و حادثه های پر فراز ونشیب و قابل هماهنگی با کل قصه را می سازید.
بعد مرور می کنید و اشکالات احتمالی یا ناهماهنگی ها را بر طرف می سازید ؛ و سپس قصه را می نویسید .
خوب . زندگی هم همین است .«3»
من باید در نهایت چه کاره شوم؟«4»
چه تخصصی با ذوق و سلیقه من بهتر ساز گار است ؟
قله و اوج آرمان «واقع گرایانه » من چیست؟
هر هدف و آرمان والا و بالائی که برای تمام زندگی تان در نظر گرفته اید ، برای خود قطعی کنید ، و تصمیم نهائی خود را بگیرید.«5»
این یک کلمه طلائی .«6»
دو کلمه دیگر را ان شاءالله در آینده نزدیک تقدیم می کنم.
پانوشت ها:
1-در باره داستان و داستان نویسی و داستان گوئی خیلی حرف برای گفتن دارم اگر خواستید بفرمائید ، تا در فرصت مناسب بنویسم .
2- وای ..چه حرف هائی ... می گویند قصه و داستان با هم فرق دارند و چرا می گوئی قصه بلند ؟ باید بگوئی داستان کوتاه و داستان بلند ... بگذریم . این جا هم من خیلی حرف دارم .آخر این وبلاگ که تخصصی قصه نویسی نیست .. ببخشید! داستان نویسی!!! .
3- آقا مثل این که یادتان رفت . در نوشته های قبلی این قدر در باره آرزو ها حرف زدید حالا می زنید زیر همه آن ها ؟ یا نکند خودتان هم گرفتار همان آرزوها شده اید؟
....نه عجله نکنید دوستم محمود ج حرف خوبی زد گفت « قضاوت نکنید » .
یادم هست در زمان موشک باران ها و بمباران های صدام ، یک شب میهمان پر دغدغه ای داشتیم . وقتی رادیو وضعیت قرمز را اعلام کرد ، میهمان ما گفت : امشب حتما قم را می زند. من به شوخی به او گفتم با شما هماهنگ کرده یا شما روی دستگاه های او شنود گذاشته اید که این مطلب را با این محکمی ادا می کنید؟
حالا شما هم تا آخر سه کلمه بخوانید بعد قضاوت کنید.
4- مرحومه مادر من در سنین 17 یا 18 سالگی من به من می گفت می خواهی برایت بروم خواستگاری ؟
من چون دختر های روستای مان را تا حدودی می شناختم آن وقت به او می گفتم : این ها بزرگ می شوند ، ازدواج می کنند ،خانه داری و بچه داری می کنند ، بچه های خود را بزرگ می کنند و بعد هم آن ها را داماد یا عروس می کنند و تا آخر همین روال ادامه پیدا می کند تا این یک وقت می میرند این شد زندگی؟
5- به آرمان امروزتان بسنده نکنید امروز آرمان عمرتان را مشخص کنید؛ هر چه بیشتر ترقی و پیشرفت کنید و به حقایق و تجربه های بیشتری دست پیدا کنید ، آرمان های بلند تر و منطقی تری پیدا خواهید کرد ، و با آن ها بعد ها خود را تطبیق خواهید داد .
6- بفرما« پانوشت نامه » .
این پاوبلاگی ها که بیشتر از اصل مطلب شد
- شد که شد خسته شدید ؟
اگر مایل نیستید ، این پا وبلاگی ها را نخوانید . ولی مثل این که تا این جا را هم خواندید . نه؟
بازدید دیروز: 9 کل بازدید :121177
قصه های واقعی
خاطرات محرم
در باره این وبلاگ
وبلاگ و وبلاگ نویسی
با محققان
آرزوها
کلمات طلائی
پاییز 1386
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385