به نام خدا
سلام بر همه وبلاگ خوان های کنجکاو
راستی آدم به چه چیزی می نازد ؟
این جریانات همه حقیقی است و برای خود من پیش آمده ، پس از مطالعه می خواهید نظر بدهید می خواهید ندهید .
خدا همه شمارا قسمت کند زیارت رسول الله صلی الله علیه وآله.
چند سال پیش مشرف شده بودم مدینه منوره . رفته بودم دفتر یکی از مراجع تقلید در مدینه .
چای ، پرتقال . گز و پسته روی زمین و مقابل میهمانان بود.
این هارا مسافران از ایران آورده بودند.
من یک پسته را باز کردم و به دهانم گذاشتم .
نمی دانستم که پسته غیر از پوست سبز بیرونی و پوست چوب مانند داخل و خندان بعدی؛ یک پوسته پرده مانند قهوه ای هم چسبیده به خود هسته اش دارد. چشمتان روز بد نبیند .
همین که داشتم پسته را می جویدم ؛ این پوسته پرده ای جلو نفسم کپ کرد . نفسم گرفت .
تصور کنید نفس رفته تو ودیگر نمی تواند باز دم بیاید بیرون .
لحظه به لحظه تلاش من برای بیرون آوردن نفس، بیشتر و بیشتر می شد .
بی اختیار بلند شدم .
صدای زوزه مانندی از درون دهانم بیرون می آمد.
رنگم سیاه شده بود.
مسؤلین دفتر به تکاپو افتاده بودند.
یکی می گفت با مشت به پشت کمرش بکوبید.
یکی می گفت آمبولانس خبر کنید.
یکی می گفت آب بخور.
من در آن لحظه که در آینه اتاق(1) رنگ سیاه صورتم را دیدم ، نگاه مایوسانه و خداحافظی گونه ای به حرم پیامبر افکندم و با آخرین رمق در آخرین لحظه هائی که تصور می کردم دارم می روم ، به رسول الله با اشاره و بدون سخن ؛گفتم من دوست ندارم این جا بمیرم و بدنم را تکه پاره و بدون امعاء و احشاء به ایران بفرستند.
بقیه اش را شما حدس بزنید .
با چند سرفه وحشتناک و بلند و پی در پی آن پوست کوچک بی مقدار از گلویم خارج و پس از چند لحظه حالم به صورت اول برگشت .
اطرافیان خیلی بیش از من نگران شده بودند . با خودم گفتم آیا این اخطار ها برای آدم کافی نیست که این قدر خود سرانه و مغرورانه قدم بر ندارد؟
جریان بعدی را ان شاءالله به زودی با مطالعه نظرات شما خواهم نوشت.
صادق
---------------------
1- یا اطاق
بازدید دیروز: 9 کل بازدید :121181
قصه های واقعی
خاطرات محرم
در باره این وبلاگ
وبلاگ و وبلاگ نویسی
با محققان
آرزوها
کلمات طلائی
پاییز 1386
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385