به نام خدا
داستان دوم
یکی از دوستان را که تا آن روز به جبهه نرفته بود ، بردیم جبهه.
بعد از ظهر بود .
صبح ها ما روی عراقی ها دید داشتیم و بعد از ظهر ها آن ها.
یک خاکریز که مال عراقی ها بود (قبل از فتح خرمشهر ) و تازگی دراختیار ما قرار گرفته بود ، از سمت چپ جاده اهواز خرمشهر ، تا لب جاده اسفالت امتداد داشت .
من ضمن توضیح وضع منطقه و تشریح مسائل جبهه برای دوست تازه واردم، با او قدم می زدم و سیم های موشک هدایت شونده « تاو » را برای بند تسبیح جمع می کردم.
ناگهان سوت یک خمپاره به گوش رسید.
کسانی که جبهه رفته یا سربازی خدمت کرده اند می دانند که صدای توپ یا خمپاره قبل از اصابت ؛ به صورت یک صفیر ممتد به گوش می رسد .
بلا فاصله بازوی دوستم را محکم گرفتم و او را به طرف همان خاکریزی که کنار ما بود کشاندم و دو تا ئی روی خاکریز دراز کشیدیم و دست ها پشت گردن.
خمپاره بدون یاالله و بدون بسم الله آن طرف خاکریز ما به زمین خورد و منفجر شد.
گرد و خاک زیادی اطراف ما پراکنده شد.
دوستم که گوئی از یک حالت شوک تازه بیدار شده باشد ، با تعجب از من پرسید : این دیگه چی بود ؟.
من گفتم : پذیرائی مقدماتی .
خوب حالا که موضع مارا شناسائی کرده اند، باید جا عوض کنیم .
با دوستم سریع به آن طرف خاکریز رفتیم درست همان جائی که چند لحظه پیش، خمپاره ؛ آن جا به زمین خورده بود .
چشمتان روز خوش ببیند خمپاره دومی این بار همان جائی خورد که ما چند لحظه پیش آن جا بودیم .آن طرف خاکریز .
دوستم گفت از کجا فهمیدی ؟
گفتم لطف خدا و تجربه جبهه.
مثل این که از ما دست بردار نبودند.
آخر فقط ما دوتا آن جا بیرون بودیم .
بچه ها از سنگر ها سرک کشیدند و چشمشان به ما دو تا افتاد .
از ما خواستند که به سنگر هایشان برویم .
دوستم این طرف خیابان وارد یک سنگر شد و من با اشاره رزمنده ای که مرا به سنگرش آن طرف خیابان دعوت می کرد، متوجه او شدم .
دست هایم را در نقش کسی که تفنگ در دست دارد و می خواهد به صورت تهاجمی جلو برود ، به تفنگ خیالی چسباندم و خود را قدری خم کرده و با شمارش هزار ویک ، هزار و دو، هزارو.... که به سنگر رسیدم و شیرجه مانند به درون سنگر پریدم .
سنگر یک پیچ به سمت راست می خورد .
سریع به راست پیچیدم و....بوووووومب .خمپاره درست خورد روی همین سنگری که در آن پریدم .
چند لحظه معلوم نشد چی شد.
چشمانم را باز کردم . سنگر پر گرد و خاک شده قدری تاریک می نمود .
پیرمردی به کیسه های شن سنگر تکیه داده بود .
سرش را قدری به سمت چپ گرداند که من به حالت نیمه نشسته و نیم خیز در آن قرار داشتم .
با آرامی به من گفت : نترسی ها . این ها مانند مگسی است که از جلو دماغ آدم رد بشه.
من با شوخی تلخ و قدری عصبی در حالی که سعی می کردم بر خودم مسلط شوم ؛ گفتم تو این جا چه می کنی؟
گفت: آمده ام ترکش سیب بخورم .( این رقم حرف زدن از اصطلاحات بچه های رزمنده بود) خوب تو برای چه آمده ای؟
من هم که قدری بیشتر به خودم مسلط شده بودم ، با لبخند و آرام به او گفتم : من هم آمده ام که ترکش پرتقال بخورم.
با خودم فکر می کردم که : اگر من یک ثانیه دیر تر توی سنگر پریده بودم چی می شد؟ ببخشید آن وقت دیگر توی سنگر نپریده بودم آن وقت خمپاره کمر من را دو شقه کرده بود .
خدا با این کار چه پیامی می خواست به من بدهد؟ و چرا آن وقت مرا نبرد؟ شما چه فکر می کنید؟
تا قصه واقعی بعدی ونظرات شما خدا نگه دار
دوست شما :صادق
بازدید دیروز: 9 کل بازدید :121189
قصه های واقعی
خاطرات محرم
در باره این وبلاگ
وبلاگ و وبلاگ نویسی
با محققان
آرزوها
کلمات طلائی
پاییز 1386
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385