به نام خدا
شنیده اید که در جبهه گاهی عنایت می شد و بچه ها می گفتند این از « عنایات خفیه » یا « الطاف خفیه »
(لطف های پنهانی) پروردگار بود.
آن روز با یک ماشین پژوی قدیمی 405 و سفیددوست قالی فروشم آقای حاج مجمد ش ف به جبهه رفته بودیم .(1)
شب بچه های جهاد یا همان سنگر سازان بی سنگر قدری از خاکریز را زده بودند و بقیه خاکریز ، کپه کپه مانده بود و هوا روشن شده بود .
بین عملیات بیت المقدس بود نمی دانم چندمی اش .( تا فتح خرمشهر چند رشته عملیات به نام بیت المقدس انجام گرفت ).
دوست من هی رفت جلو و هی رفت جلو تا این که بین کپه های خاک دیگر نمی شد جلو رفت .
ماشین براق سفیدش را لای همان خاک ها پارک کرد و ما پیاده شدیم و آمدیم قدری عقب تر تا بچه هار ا ببینیم .
باز بارش خمپاره شروع شد .
نمی دانم این صدام معدوم چه قدر مهمات داشت ؟؟
بچه ها چشمشان به ماشین بدون گل مالی ( استتار شده ) ما افتاد .
گفتند ماشین تان بد جائی است در دید و تیر دشمن است آن را بیاورید عقب .
من کنار یک تانکر آب ایستاده و می خواستم آب بخورم .آه چه آب های ولرم و دلشوره زائی؟ نه نا شکری نمی کنم همه جا آسمان همین رنگ نبود . خیلی جاها هم آب یخ بود .
یکی از فرماندهان گفت: خوب است شما بر گردید . موقعیت خیلی مناسب نیست.
دوستم گفت بیائید سوار شویم و برویم .
من به شوخی به او گفتم : تو بمیری !1 خودت تنها برو و ماشین را بیاور این جا که اگر هم خطری پیش آمد برای یک نفر باشد.(2)
دوستم ماشین را که حدود ده قدم از جای خود دور کرد که نا گهان یک خمپاره خورد درست همان جائی که او پارک کرده بود .
با صدای خمپاره و گرد و خاکش ما هم آماده پریدن توی ماشین شدیم و وقتی رسید ، بچه ها گفتند: این هم از الطاف خفیه پروردگار بود ومن گفتم :« الطاف جلیه » (لطف های آشکار) و بلافاصله حرکت کردیم .
در ماشین به دوستم گفتم : بیچاره ها کلی گرا بندی کرده بودند که ماشین را پودر کنند و تو نقشه آن هارا برهم زدی .
تا حدود سی کیلو متر به طرف اهواز هم خمپاره ها و توپ های آنان می آمد که این هم جریان دیگری دارد و باشد برای بعد ان شاءالله .
باز هم از شما که این ها را می خوانید متشکرم .
صادق
---------------------
1-از این دوستم خیلی خاطرات جالب جنگی دارم .اگر اجازه داد می نویسم.
2- به من ایراد نگیرید مگر شهادت خطر است که این چنین گفتی؟ قصه واقعی یعنی همین . هر چه اتفاق افتاد همین طور بود.
بازدید دیروز: 9 کل بازدید :121187
قصه های واقعی
خاطرات محرم
در باره این وبلاگ
وبلاگ و وبلاگ نویسی
با محققان
آرزوها
کلمات طلائی
پاییز 1386
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385