سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نادانى بود به دنیا آرمیدن و ناپایدارى آن را دیدن و کوتاهى در کار نیک با یقین به پاداش آن زیان است ، و اطمینان به هر کس پیش از آزمودن او ، کار مردم ناتوان . [نهج البلاغه]
دوست داشتن کودک - رایحه کودکی
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • به نام خدا

    داستان دوم

    یکی از دوستان را که تا آن روز به جبهه نرفته بود ، بردیم جبهه.

    بعد از ظهر بود .

    صبح ها ما روی عراقی ها دید داشتیم و بعد از ظهر ها آن ها.

    یک خاکریز که مال عراقی ها بود (قبل از فتح خرمشهر ) و تازگی دراختیار ما قرار گرفته بود ، از سمت چپ  جاده اهواز خرمشهر ، تا لب جاده اسفالت امتداد داشت .

    من ضمن توضیح وضع منطقه و تشریح مسائل جبهه برای دوست تازه واردم، با او قدم می زدم و سیم های موشک هدایت شونده « تاو » را برای بند تسبیح جمع می کردم.

    ناگهان سوت یک خمپاره به گوش رسید.

    کسانی که جبهه رفته یا سربازی خدمت کرده اند می دانند که صدای توپ یا خمپاره قبل از اصابت ؛ به صورت یک  صفیر ممتد به گوش می رسد .

    بلا فاصله بازوی دوستم را محکم گرفتم و او را به طرف همان خاکریزی که کنار ما بود کشاندم و دو تا ئی روی خاکریز دراز کشیدیم و دست ها پشت گردن.

    خمپاره بدون یاالله و بدون بسم الله آن طرف خاکریز ما به زمین خورد و منفجر شد.

    گرد و خاک زیادی اطراف ما پراکنده شد.

    دوستم که گوئی از یک حالت شوک تازه بیدار شده باشد ، با تعجب از من پرسید : این دیگه چی بود ؟.

    من گفتم : پذیرائی مقدماتی .

    خوب  حالا که موضع مارا شناسائی کرده اند، باید جا عوض کنیم .

    با دوستم سریع به آن طرف خاکریز رفتیم درست همان جائی که چند لحظه پیش، خمپاره ؛ آن جا به زمین خورده بود .

    چشمتان روز خوش ببیند خمپاره دومی این بار همان جائی خورد که ما چند لحظه پیش آن جا بودیم  .آن طرف خاکریز .

    دوستم گفت از کجا فهمیدی ؟

    گفتم لطف خدا و تجربه جبهه.

    مثل این که از ما دست بردار نبودند.

    آخر فقط ما دوتا آن جا بیرون بودیم .

    بچه ها از سنگر ها سرک کشیدند و چشمشان به ما دو تا افتاد .

    از ما خواستند که به سنگر هایشان برویم .

    دوستم این طرف خیابان وارد یک سنگر شد و من با اشاره رزمنده ای که مرا به سنگرش آن طرف خیابان دعوت می کرد، متوجه او شدم .

    دست هایم را در نقش کسی که تفنگ در دست دارد و می خواهد به صورت تهاجمی جلو برود ، به تفنگ خیالی چسباندم و خود را قدری خم کرده و با شمارش هزار ویک ، هزار و دو، هزارو.... که به سنگر رسیدم و شیرجه مانند به درون سنگر پریدم .

    سنگر یک پیچ به سمت راست می خورد .

    سریع به راست پیچیدم و....بوووووومب  .خمپاره درست خورد روی همین سنگری که در آن پریدم  .

    چند لحظه معلوم نشد چی شد.

    چشمانم را باز کردم . سنگر پر گرد و خاک شده  قدری تاریک می نمود .

    پیرمردی به کیسه های شن سنگر تکیه داده بود .

    سرش را قدری به سمت چپ گرداند که من به حالت نیمه نشسته و نیم خیز در آن قرار داشتم .

    با آرامی به من گفت :  نترسی ها . این ها مانند مگسی است که از جلو دماغ آدم رد بشه.

    من با شوخی تلخ و قدری عصبی در حالی که سعی می کردم بر خودم مسلط شوم ؛ گفتم تو این جا چه می کنی؟

    گفت: آمده ام ترکش سیب بخورم  .( این رقم حرف زدن از اصطلاحات بچه های رزمنده بود) خوب تو برای چه آمده ای؟

    من هم که قدری بیشتر به خودم مسلط شده بودم ، با لبخند و آرام  به او گفتم : من هم آمده ام که ترکش پرتقال بخورم.

        با خودم فکر می کردم که : اگر من یک ثانیه دیر تر توی سنگر پریده بودم چی می شد؟ ببخشید آن وقت دیگر توی سنگر نپریده بودم آن وقت خمپاره کمر من را  دو شقه کرده بود .

    خدا با این کار چه پیامی می خواست به من بدهد؟ و چرا آن وقت مرا نبرد؟ شما چه فکر می کنید؟

    تا قصه واقعی بعدی  ونظرات شما خدا نگه دار

    دوست شما :صادق

     

     

     

     

     



    صادق راستی ::: جمعه 85/10/29::: ساعت 1:2 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    به نام خدا

    سلام بر همه وبلاگ خوان های کنجکاو

    راستی آدم به چه چیزی می نازد ؟

    این جریانات همه حقیقی است و برای خود من پیش آمده  ، پس از مطالعه می خواهید نظر بدهید می خواهید ندهید .

    خدا همه شمارا قسمت کند زیارت رسول الله صلی الله علیه وآله.

    چند سال پیش مشرف شده بودم مدینه منوره . رفته بودم دفتر یکی از مراجع تقلید در مدینه .

    چای ، پرتقال . گز و پسته روی زمین و مقابل میهمانان بود.

    این هارا مسافران از ایران آورده بودند.

    من یک پسته را باز کردم و به دهانم گذاشتم .

    نمی دانستم که پسته غیر از پوست سبز بیرونی و پوست چوب مانند داخل و خندان بعدی؛ یک پوسته پرده مانند قهوه ای هم چسبیده به خود هسته اش دارد. چشمتان روز بد نبیند .

    همین که داشتم پسته را می جویدم ؛ این پوسته پرده ای جلو نفسم کپ کرد . نفسم گرفت .

    تصور کنید نفس رفته تو ودیگر نمی تواند باز دم بیاید بیرون  .

    لحظه به لحظه تلاش من برای بیرون آوردن نفس، بیشتر و بیشتر می شد .

    بی اختیار بلند شدم .

    صدای زوزه مانندی از درون دهانم بیرون می آمد.

    رنگم سیاه شده بود.

    مسؤلین دفتر به تکاپو افتاده بودند.

    یکی می گفت با مشت به پشت کمرش بکوبید.

    یکی می گفت آمبولانس خبر کنید.

    یکی می گفت آب بخور.

    من در آن لحظه که در آینه اتاق(1) رنگ سیاه صورتم را دیدم ، نگاه مایوسانه و خداحافظی گونه ای به حرم پیامبر افکندم و با آخرین رمق در آخرین لحظه هائی که تصور می کردم دارم می روم ، به رسول الله با اشاره و بدون سخن ؛گفتم من دوست ندارم این جا بمیرم و بدنم را تکه پاره و بدون امعاء و احشاء  به ایران بفرستند.

    بقیه اش را شما حدس بزنید .

    با چند سرفه وحشتناک و بلند و پی در پی آن پوست کوچک بی مقدار از گلویم خارج و پس از چند لحظه حالم به صورت اول برگشت .

    اطرافیان خیلی بیش از من نگران شده بودند . با خودم گفتم آیا این اخطار ها برای آدم کافی نیست که این قدر خود سرانه و مغرورانه قدم بر ندارد؟

    جریان بعدی را ان شاءالله به زودی  با مطالعه نظرات شما خواهم نوشت.

    صادق

    ---------------------

    1- یا اطاق



    صادق راستی ::: پنج شنبه 85/10/28::: ساعت 8:16 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    به نام خدا

    چند توصیه به مبلغان مخلص:

    استادی داشتیم خداوند رحمتشان کند(1).

    می گفتیم وقتی منبر می رویم ممکن است به یاد پاکت آخرش باشیم ؛ می فرمود آن لحظه ای که روی منبر نشسته اید و می خواهید سخن را آغاز کنید ، آن جا هم  به یاد پول  هستید؟ می گفتیم ما آن جا آن قدر حواسمان به مطلب وخیت(2) نکردن است که اصلا غیر از توکل به خدا و توسل به امام حسین علیه السلام چیز دیگری به ذهنمان نمی رسد . می فرمود همین اخلاص است و قابل توجه .

    پس شد اول اخلاص که این جمله برای شما مخلصان ، زیره به کرمان بردن یا اتم به نطنز رساندن است.

     *  سعی کنیم  مطالب ما دارای طرح و برنامه ریزی قبلی باشد(3).

    *   سعی کنیم روضه های ما برای بیان مظلومیت اباعبد الله الحسین علیه السلام و یاران و فرزندان آن حضرت باشد نه با هر روایت ضعیف یا مجعول ؛ روضه خواندن و فقط با هدف گریاندن.

    *  سعی کنیم با مطالب لازم و به روز با مردم سخن گوئیم نه اتکاء به مطالعات سال های پیش.

    *   سعی کنیم حتما به جوانان و نوجوانان و حتی کودکان توجه خاصی در منبر و سخنرانی داشته باشیم و گه گاه با تنزیل مطالب در سطح آنان ؛ از آمدن آنان عملا و حتی بازبان تشکر کرده و آنان را نیز به حساب بیاوریم ؛ زیرا آینده مملکت بستگی به نوع عشق و علاقه آنان به قرآن و اهل بیت داشته و نحوه سازندگی آنان در امروز؛ نقش بسیار مؤثری  برای فردا ایفا خواهد کرد.

    *   اگر برای شما امکان داشته باشد و دوره های تربیت مربی را دیده باشید، جلسات ویژه دانش آموزی دایر نموده

    و با هماهنگی با آموزش وپرورش، در نمازخانه یا سالن یا کلاس ها نیز برنامه های جالب اجرا نمائید و  با مطالب جذاب و متنوع ؛ آنان را از مکتب پر بار قرآن وعترت سیراب سازید.

    می دانیم که جذاب بودن یا متنوع ساختن برنامه به معنی خنداندن یا شاد ساختن نیست .

    *  اگر مناسب دیدید؛ هرشب یک سؤال مسابقه ای  از سخنان  خود برگزار کنید و به بهترین ها جوایز مناسبی هم بدهید(4).

    *  می توانید هر شب یک سؤال جدا از سخنان خود نیز مطرح کنید و مستمعان شما مخیرباشند که  به هر موضوع که دوست داشتند ، پاسخ دهند.(5)

    *  در ایام فراغت که منبر ندارید؛ به بازار و مغازه ها و شرکت های  اصحاب منبر و در حقیقت به  مستمعان خود سر بزنید ، با آن ها صحبت کنید ، از مشکلات شان مطلع شوید ، به آن ها خدا قوت بگوئید ، با آن ها خوش رفتاری و مهربانی داشته باشید، از حال آن ها و فرزندان و خانواده آن ها جویا شوید وبا آن ها همدردی وهمدلی  کنید  .

    *  در مراسم عزا حتما شرکت کنید . لازم نیست لباس هایتان را در آورید و مثل آن ها سینه یا زنجیر بزنید ، اما با آن ها عزاداری کنید و به قول مرحوم پدرم  ،جزء آفتاب نشین ها نباشید.

    *   سعی کنید یا در هر شب در خلال منبر وسخنرانی ، یا به صورت جلسات جداگانه ؛ به سؤالات فراوان جوانان و نوجوانان ؛ به صورت مستدل ، کوتاه ، گویا و شیرین ، پاسخ دهید(6).

    *  مسائل فقهی و احکام را حتما از روی رساله عملیه بیان کنید اما دو نکته مهم را از نظر دور ندارید : اول توضیح ساده وبه زبان مردم ، و دوم ، مسائل اتفاقی همه مراجع(7).

    * از بیان مسائل پیچیده و گیج کننده و اختلاف برانگیز حتما دوری نموده و اگر در منطقه شما از برادران اهل سنت هستند ،بیشتر رعایت فرمائید.

    *  دادن نظرات شما باعث پر بار تر شدن این نوشته ها و آگاهی از دیدگاه های شما خواهد بود .

      درپایان، از کلیه عزیزانی که با پیام های خود یا لینک کردن این وبلاگ در درگاه اینترنتی خود مرا  مرد لطف خود قرار داده اند ، صمیمانه سپاسگزاری می کنم.

    -با احترام  : صادق

    -----------------------------

    1-مرحوم حاج محمد واله کاشمری

    2- یا خیط

    3-در این باره در همین درگاه مطالبی آورده ایم ، به نوشته های قبلی مراجعه فرمائید.

    4- نگران بانی جایزه نباشید .در مرحله اول اخلاص و توکل شما و در مرحله دوم به دست آوردن کلید نفوذ در دل عاشقان امام حسین علیه السلام که میلیون ها تومان خرج این ایام می کنند کار چندان مشکلی نیست .

    5-هر شب سؤال را مطرح ، و شب بعد پاسخ ها را می آورند و شما در روز دوم فرصت بررسی پاسخ ها را  دارید و شب سوم پاسخ سؤال شب اول و جایزه آن را خواهبد داد. وبه همین ترتیب تا شب هشتم محرم عمل می کنید . بقیه پاسخ ها را شب دوازدهم می دهید و اگر مجلس تمام شد به  آدرسی که مسجد در اختیار شما می گذارد ارجاع می دهید.

    6- به طور حتم توجه دارید که از دادن پاسخ های حضوری خودداری می فرمائید ؛ زیرا باید فرصت مطالعه و اندیشیدن برای پاسخ را داشته باشبد.چه بسا پاسخی نیاز به مطالعه میدانی داشته و لازم باشد از اهل محل یا صاحب نظران ، آگاهی های مورد نیاز کسب شود.

    7- مگر این که اکثر مردم آن منطقه مقلد مرجع خاصی باشند.



    صادق راستی ::: سه شنبه 85/10/26::: ساعت 10:9 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    به نام خدا

    این جریان مربوط به یکی از حاجی هائی می شود که یک سال به حج مشرف شده بود.

    می گفت شنیده بودم که هر سال وجود مبارک امام زمان به حج مشرف می  شوند.

    خیلی خوشحال بودم که امسال به حج مشرف می شوم و خیلی امید وار بودم که به زیارت حضرت در عرفات برسم.

    روز عرفات رسید و پس از ناهار حاضری و مختصری که مدیر کاروان نام آن را «گپسن» گذاشته بود، (1) روحانی کاروان اعلام کرد که برادران و خواهران وضو بگیرید و آماده باشید که دعای مخصوص عرفه را بخوانیم (2) من هم مثل بقیه عازم دستشوئی و وضو شدم ، اما همین که خواستم از چادر بیرون بروم ، دیدم دمپائی هایم نیست . آخر دمپائی ها همه شببیه هم و هیچ  نام و نشانی هم روی آن ها نیست . تازه اگر کسی هم نامش را روی آن بنویسد ، موقع پوشیدن کسی به پائین و نام آن توجه نمی کند.

    ناراحت شدم و با حالتی که سعی می کردم عصبانیت خود را نشان ندهم ، به کاروانیان گفتم : برادران محترم  ببینید کسی دمپائی من را اشتباهی نپوشیده باشد .

    از کسی جوابی نیامد .

    قدری دم در چادر ایستادم و به پاهای کسانی که از دستشویی می آمدند ،  نگاه کردم تا شا ید دمپائی خود راببینم چون من نامم را روی آن نوشته بودم .

    خلاصه سرتان را درد نیاورم یکی دو بار دیگر هم اعلام کردم حتی گفتم اگر دمپائی من را ندهید ، مجبور می شوم آن یک جفت دمپائی یدکی را  از ساکم در بیاورم .

    باز هم جوابی نیامد  .

    دعا هم شروع شده بود و من همچنان نگران دمپائی. .

    راستی من قرار بود در سرزمین عرفه دنبال امام زمان بگردم .(3)

    زمانی  به  خود آمدم و دمپائی خودم را دم در چادر دیدم که دعا در لحظات پایانی بود و هوا داشت غروب می کرد.

    نظر شما چیست؟ نمی خواهید نظر بدهید؟

    ---------------------

    پاورقی ها

    1- گپسن مخفف گوجه فرنگی ، پنیر ، سبزی و نان.

    2-دعای مخصوص عرفه قدری طولانی است و سالی یک روز آن هم عصر عرفه خوانده می شود و فضیلت زیادی دارد.

    3- به یاد قصه یک صابونی افتادم  که لحظه حساس قبل از ملاقات حضرت با دیدن هوای بارانی به یاد صابون هایش افتاده بود که اگر باران ببارد، خیس می شوند وخراب .. و صدائی از درون خیمه مخصوص حضرت که : « ردوه هذا صابونی» یعنی اورا برگردانید ، او صابونی است .



    صادق راستی ::: جمعه 85/10/8::: ساعت 9:18 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    به نام خدا

    ابن هم آخرین کلام در باره کل زندگی.

    تا کجا آمده بودیم ؟

    تا این جا که هر نوع آرمان و اندیشه کلان که در زندگی قابل پیش بینی بود ، برای خود رقم زدیم و آن آرمان را به صورت زمان بندی و فاز بندی در آوردیم .

    حال نوبت « ارزیابی» می رسد.

    کار هائی که در زندگی چه به صورت روز مره وچه به شکل استثنائی انجام می دهیم نباید از دید تیز بین و نقاد ما به دور بمانند.

    یک کا غذ بردارید و به صورت خصوصی کارهای مثلا یک هفته خود را دقیق بنویسید.

    آن گاه به عنوان یک باز جو یا بازرس یا حتی شبیه دشمن، خود را به محاکمه بکشید.

    نه نه نترسید .

    جا نخورید .

    نمی خواهم شما را ناراحت کنم و از «مشارطه و مراقبه و محاسبه و معاتبه » سخن بگویم . نه  ! مرادم این است خودتان که نزدیکترین کس به خودتان هستید، و از اعمال و رفتار و به خصوص نیت خودتان آگاهی کامل دارید، کارهای تان را بررسی دقیق و موشکافانه کرده و به نقاط ضعف و قوت خود پی ببرید.

    توجه !! توجه!!  اگر بعد از بررسی به نتیجه نامطلوب رسیدید و خودتان را مقصر دیدید ، مایوس نشوید و این کار را رها نکنید و به خودتان بد و بیراه نگوئید.

    تصمیم بگیریرد با شهامت با اشتباهات خود برخورد کنید و در تصحیح کردار خود بکوشید .

    دراین باره هم حرف زیاد دارم .

    نمی گویم هی برای من پیام بگذارید ، چون خودم هم هر روز به ده ها سایت و وبلاگ سر می زنم و کمتر به آن ها پیام می دهم . اما اکر دلتان خواست لا اقل از بحث هائی که لازم می دانید در این نوشته بیاید؛ مرا با خبر سازید.

    با تشکر پیشاپیش  همان صادق.



    صادق راستی ::: سه شنبه 85/10/5::: ساعت 2:50 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    به نام خدا

    با پوزش از تاخیر به روز شدن ، به خاطر اشکال کامپیوتر و اشتغالات زیاد.

    پس از انتخاب بلند ترین آرمان نهایی زندگی، نوبت دومین مرحله می رسد: برنامه

    اگرآرمان شمامثلا ساختن یک بیمارستان باشد،اندیشه اولیه این منظور «طرح» شماست .حال این بیمارستان را   

              با چه بودجه 

              ظرف چه مدت 

              با چه مصالح ساختمانی 

              با چه تخصص ها 

              و چند نیروی انسانی  می خواهید بسازید؟ به این می گوئیم  «برنامه» .

    طرح اولیه و آرمان نهائی را در یک پروسه زمان بندی شده و به اصطلاح فاز بندی شده ؛ «برنامه» می گویند.

    سعی نکنید طرح خود را در ذهنتان زندانی کنید .

    برخی از ما نداشتن برنامه را برای اجرای افکارمان ، یا با فرا فکنی و گناه احمد را سر محمود گذاشتن ؛ توجیه می کنیم،یا به زمین و زمان بد می گوئیم .

    آرمان خود را اول خوب تجزیه و تحلیل کنید و راه شروع منطقی را و لو به کندی و آهستگی ، پیدا نمائید.

    فاز اول از کجا تا کجا ؟ همچنین فاز دوم و سوم.

    این جا مجال تو ضیح بیشتر نیست . اگر مبهم بود نظر بدهید تا توضیح دهم و اگر هم نمی خواهید نظر بدهید التماس دعا . با احترام  صادق



    صادق راستی ::: سه شنبه 85/10/5::: ساعت 6:55 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    به نام خدا

    ببخشید .

    کامپیوتر من دچار اشکال شده

    2بار تا حالا ادامه مطلب را نوشته ام وارسال ولی در وبلاگ ثبت نشده



    صادق راستی ::: دوشنبه 85/10/4::: ساعت 6:51 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    به نام خدا

    از این نوشته به بعد ، مطالب من با پا ورقی یا  وبلاگیش با « پا وبلاگی » همراه خواهد بود .

    هر جا عددی در نوشته بین« » آمد ، پا وبلاگی است و شما آخر همان صفحه وب ، آن را می توانید بخوانید . چون ممکن است کسی حوصله تفصیلات را نداشته باشد ( که امیدوارم پاوبلاگی ها هم  متنوع و جالب باشند ) .

    اما اصل مطلب:سه کلمه طلائی:

    سه کلمه طلائی تقدیمتان می کنم اگر پیام ندادید لا اقل مرا دعا کنید.

    1- طرح

    تصور کنید نویسنده داستان هستید .«1»

    می خواهید یک قصه بلند بسازید.«2»

    اول چه می کنید؟

    در ذهنتان از اول تا آخر یک ماجرای طولانی با شخصیت های فراوان و حادثه های پر فراز ونشیب و قابل هماهنگی با کل قصه را می سازید.

    بعد مرور می کنید و اشکالات احتمالی یا ناهماهنگی ها را بر طرف می سازید ؛ و سپس قصه را می نویسید .

    خوب . زندگی هم همین است .«3»

    من باید در نهایت چه کاره شوم؟«4»

    چه تخصصی با ذوق و سلیقه من بهتر ساز گار است ؟

    قله و اوج آرمان «واقع گرایانه » من چیست؟

    هر هدف و آرمان والا و بالائی که برای  تمام زندگی تان در نظر گرفته اید ، برای خود قطعی کنید ، و تصمیم نهائی خود را بگیرید.«5»

     این یک کلمه طلائی .«6»

    دو کلمه دیگر را ان شاءالله در آینده نزدیک تقدیم می کنم.

    پانوشت ها:

    1-در باره داستان و داستان نویسی و داستان گوئی خیلی حرف برای گفتن دارم اگر خواستید بفرمائید ، تا در فرصت مناسب  بنویسم .

    2- وای ..چه حرف هائی ... می گویند قصه و داستان با هم فرق دارند و چرا می گوئی قصه بلند ؟ باید بگوئی داستان کوتاه و داستان بلند ... بگذریم . این جا هم من خیلی حرف دارم .آخر این وبلاگ که تخصصی قصه نویسی نیست .. ببخشید! داستان نویسی!!! .

    3- آقا مثل این که یادتان رفت . در نوشته های قبلی این قدر در باره آرزو ها حرف زدید حالا می زنید زیر همه آن ها ؟ یا نکند خودتان هم گرفتار همان آرزوها شده اید؟

    ....نه عجله  نکنید دوستم محمود ج حرف خوبی زد  گفت « قضاوت نکنید » .

    یادم هست در زمان موشک باران ها و بمباران های صدام ، یک شب میهمان پر دغدغه ای داشتیم . وقتی رادیو  وضعیت قرمز را اعلام کرد ، میهمان ما گفت : امشب حتما قم را می زند. من به شوخی به او گفتم با شما هماهنگ کرده یا شما روی دستگاه های او شنود گذاشته اید که این مطلب را با این محکمی ادا می کنید؟

     حالا شما هم تا آخر سه کلمه بخوانید بعد قضاوت کنید.

    4- مرحومه مادر من در سنین 17 یا 18 سالگی من به من می گفت می خواهی برایت بروم خواستگاری ؟

    من چون دختر های روستای مان را تا حدودی می شناختم آن وقت به او می گفتم : این ها بزرگ می شوند ، ازدواج می کنند ،‏خانه داری و بچه داری می کنند ، بچه های خود را بزرگ می کنند و بعد هم آن ها را داماد یا عروس می کنند و تا آخر همین روال ادامه پیدا می کند تا این یک وقت می میرند این شد زندگی؟

    5- به آرمان امروزتان بسنده نکنید امروز آرمان عمرتان را مشخص کنید؛ هر چه بیشتر ترقی و پیشرفت کنید و به حقایق و تجربه های بیشتری دست پیدا کنید ، ‏آرمان های بلند تر و منطقی تری پیدا خواهید کرد ، و با آن ها بعد ها خود را تطبیق خواهید داد .

    6- بفرما« پانوشت نامه » .

    این پاوبلاگی ها که بیشتر از اصل مطلب شد

    - شد که شد خسته شدید ؟

    اگر مایل نیستید ،  این پا وبلاگی ها را نخوانید . ولی مثل این که تا این جا را هم خواندید  . نه؟



    صادق راستی ::: چهارشنبه 85/9/1::: ساعت 12:45 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    به نام خدا

    این هم قسمت آخر بحث آرزوها

    کار هم ندارم که شما می خواهید پیام بگذارید یا نه

    خوب  تا این جا رسیدیم که ...

    راستی چرا دو هفته صبر؟

    از قدیم گفته اند: هر حرفی می خواهید بزنید ، اول سه بار زبانتان را دور دهانتان بچرخانید ، بعد آن حرف را بیان کنید .

    چرا این را گفته اند؟

    چون در لحظاتی که سه بار زبان را دور دهان می چرخانید؛ خوب فکرمی کنید که این حرف درست است یا نه ؟ و آیا باید این حرف را اکنون بگویم یا بعد.

    خوب این بحث هم باید لا اقل دو هفته به نم گذاشته می شد .

    عزیزی از خوانندگان این درگاه ، پیام داده که سر کاری است . نه جان برادر خدا نیاورد روزی را که این قلم بخواهد بندگان خدا را سر کار بگذارد.

    خیلی حاشیه رفتیم.

    آن کاغذ محرمانه را باز کنید همان کاغذ دوم را که آخرین آرزوهای ممکن امسال را در آن نوشته بودید.

    یک نگاه ویراستاری دیگر و  به قول بعضی ها « سانسوری » دیگر به آن بیفکنید.

    اگر باز هم بعضی ازآرزوها را برای امسال زود می دانید، آن ها را هم خط بزنید یا در همان کاغذ اول بگذارید بماند.

    خوب حالا شمائید و چند آرزو با این صفات:

    1-آرزوی ممکن ( پس آرزوهای محال که حتی علم خدا هم به آن تعاق نمی گیرد نیست  ، مثل عبور یک کامیون از سوراخ یک سوزن خیاطی معمولی .  «بدون این که کامیون کوچک شود ، یا سوراخ سوزن بزرگ » ؛ که این امر قطعا محال است و به هیچ وجه انجام شدنی نیست.

    2- آرزوی  لازم . من همین الان اگر از خدا صد میلیارد دلار نقد بخواهم نمی دانم برای چه می خواهم و چگونه باید آن را خرج کنم  .اما ممکن است همین آرزو برای یک رئیس جمهور  هم لازم باشد و  هم خیلی کم .

    3-آرزوی دست یافتنی .بسیاری از آرزوها محال نیستند ، اما برای عده ای خاص ، دست یافتنی ؛ و همان آرزوها برای عده ای دیگر شبیه محال ؛ مثل دست یافتن به یک خودرو سواری مثل پراید یا سمند که برای یک بچه با پدری پولدار به راحتی دست یافتنی است و همین ماشین برای پدری کم پول ،  شبیه محال .

    حالا که برای آخرین بار از کاخ آرزوهای رؤیائی خود بیرون آمدید ، و به واقعیت ها آن چنان که در بیرون قابل تحقق باشند نگاه کردید؛ این چند آرزوی باقی مانده لازم  و ممکن و دست یافتنی را که شماره بندی کرده اید؛  به جریان بیندازید:

    1- زمان لازم

    مثلا فلان آرزو از الان تا سه ماه دیگر می تواند به ثمر برسد.

    2-مشاوره

    با کدام متخصص ، یا آدم وارد و دلسوز برای تحقق این خواسته مشورت کنم؟ 

    3-امکانات

    مثلا چه مقدار پول یا کتاب یا ابزار دیگر لام دارم؟

    4-نیروی کمکی

    آیا این خواسته را می توانم به تنهایی انجام دهم ؟ اگر به کمک احتیاج دارم ، با چه شرایطی و به چند نیرو نیازمندم ؟

    5- تصمیم نهایی

    برخی از عرفاء خود را مجازات می کردند مثلا با خود عهد می کردند که اگر فلان عبادت را انجام ندهند ، یا فلان حرف بیهوده را بر زبان جاری کنند ، سه روز یا 10 روز روزه بگیرند.

    این تصمیم نهایی باید بین خود و خدا یا در حضور یک استاد یا بزرگ خانه مثل پدر یا مادر یا عزیزی دیگر گرفته شود ، که اگر حضرت عالی وسط کار خسته شدید یا مثل یکی از خوانندگان ما: «حالش را ندارم » حالش را نداشتید؛ انگیزه خارجی و محرک قوی برای انجامش  داشته باشید.

    این شما و این هم (اراده ) و ( همت بلند) شما.

    اگر به مشکلی برخوردید ، مرا با خبرسازید.

    دوست شما : صادق



    صادق راستی ::: جمعه 85/8/26::: ساعت 11:26 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    به نام خدا

    یقین دارم  که جز چند نفر نوشته قبلی را ندیده اید .

    خوب این بار هم بنا به وعده ی که داده بودم ؛ بقیه مطلب را می نویسم . اما منتظر نکات کار بردی بعدی نباشید . زیرا وقتی کسی با همه اشتغالات علمی و تبلیغی به یک مطلب  می رسد و دوست دارد آن را به دیگران نیز منتقل کند و می بیند مثلا 8 نفر به آن سر زده اند و حتی  به خودشان اجازه نداده اند که یک پیام هر چند انتقادی دو خطه بگذارند ؛ ‏طبیعی است که دیگر دل و دماغی برای ادامه در خود نمی بیند . بگذریم .

    گفتیم که هر چه آرزو دارید، در یک کاغذ محرمانه بنویسید و یک هفته به آ سر نزنید .

    حالا یک هفته گذشت .

    اووووه   چه آرزو هائی؟

    دلم می خواهد تمام پول ها و طلا های دنیا مال من باشد...

    در چند ثانیه بتوانم به هر جای عالم سر بزنم...

    یک نوکر از جنس « ازما بهتران » همیشه دستورات من را مو به مو اجرا کند...

    و.... و..... و.....

    خوب آقا حالا یک هفته تمام شد و من کاغذ آرزوهایم را گشودم  می کوئی چه کنم؟

    خوب الان می گویم چه کن.

    به خودت و آرزوهایت خنده ات نگیرد

    یک کاغذ دیگر بردار

    و آرزوهایت را یک بار دقیق مرور کن و چند تای آن ها را گه واقعا محال و اصلا دست نیافتنی است ، خط بزن .

    نه  اگر دوست نداری از آن ها دل بکنی خط نزن  کنارشان یک - منها بگذار یعنی باشد برای بعد.

    خوب حالا چند آرزوی تقریبا دست یافتنی مانده با ده ها آرزوی ننوشته یا جدید .

    این آرزوهارا سه دسته کن

    1- آن هائی که تا آخر امسال ممکن است به همه یا بعضی از آن ها دست یابی.

    2-آن هائی که یا به خاطر مسائل مالی یا سن کم یا نبود امکانات به سال بعد یا سال های بعد موکول می شود.

    3- آن هائی که حتما باید با مقدمات درازمدت تر به وقوع بپیوندند . مثلاآرزوی یک بچه کاکل زری مامانی داری خوب تو که ازدواج نکرده ای و سن امروزت مناسب ازدواج نیست ، با ید صبر کنی تا خداوند ،  همسر مناسب تو را نصیبت کند و هر وقت صلاحت بود ، بچه هم به تو بدهد . این فقط یک مثل بود .

    می دانی که خداوند می فر ماید ما آب را فرستادیم اما این آب  باران باید با تابش آفتاب به دریاها و اقیانوس ها به صورت بخار در آید و بخار دربالا به صورت ابر ،  و پس از فعل وانفعالات فراوان ، به صورت باران درآید. خوب برخی از آرزوهای تو مانند بچه یا باران است که باید زمانش برسد.

    آرزوهای دسته دوم وسوم درهمان کاغذ قبلی بمانند و فقط آرزوهای دسته اول را به ترتیب شماره و اولویت ، در کاغذ جدید یادداشت کن و هر دو را  یک هفته دیگر در همان جای محرمانه بگذار .

    اگر مراجعات شما به این نوشته به حد نصاب رسید ؛ قسمت پایانی را ان شاءالله هفته بعد می نویسم و گرنه از ما به خیر واز شما به سلامت

    موفق باشید .

     صادق



    صادق راستی ::: سه شنبه 85/8/23::: ساعت 9:41 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    <      1   2   3   4      >
    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 6

    بازدید دیروز: 8 کل بازدید :119666

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    دوست داشتن کودک - رایحه کودکی

    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<